بزن باران

بزن باران درين بستر که همراهِ تو می بارم
ميانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم

بزن باران به رگ برگِ صدای خيسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم

برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سينه ام دارم

نمی خواهد ببيند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم

نمی دانم کجای کار می لنگد ... پريشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بيدارم

بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم

شدم عاقل ترين عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بيزار........ م



نظرات شما عزیزان:

reza
ساعت0:56---9 مهر 1394
اي كه گفتي بيقراري‌هاي من بازيگري است
بيقرارم كرده‌اي اما دلت با ديگري است

گاه دلسوز است و گاهي سخت مي‌سوزاندم
عشق، گاهي مادر است و گاه هم نامادري است

بر سرت جنگ است و من با دست خالي آمدم
امتيازي هم اگر دارم، همين بي‌لشكري است

اي که گفتي عشق بازي نيست،‌ راحت باختي
آخر پاييز آمد،‌حال وقت داوري است

رفتي و من با اميد بازگشتت مانده‌ام
مثل شاعرهاي ديگر، باورم «ناباوري» است


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:, | 1:52 | نويسنده : |